۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

یلدا

و تو چه دور از واقعیت می پنداری
سهم پاهایت در خش خش یک برگ ریزان باشد
و لبخند انار سهم نگاه عاشقانه ات.


که تمام این ها سهم عاشقان است.
برای آنان که سردی هوا،گرمی دستشان در دست هم است
و لبخند در نگاهشان
و باران به شوق دیدارشان می بارد.
یلدا هم سهم عاشقی شان است.

اما این همه دلبستگی برای من وارونه است!
که جدا شدن برگ از درخت
مثل جدا شدن دستت از دستم
برگ ریزان خزان
مثل به پوچی سپردنم
لبخند انار
 مثل شکستن دلم

و یلدا ...
چرا این شب درازِبی تو تمامی ندارد؟

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

فکرمی کنم مو های کوتاه بهتر است.
دیگر
جای دستی میانشان خالی نمی مانَد. . .

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

هوای بی تو

راه می روم.
نفس می کشم.
می خندم.
و شک می کنم به تمام این ها،
که چگونه در این هوای بی تو زنده ام؟ 


سرم را بالا می گیرم.
آسمان صاف است و هوای من،بی تو،
ابری.
سرد.
خالی.

 منجمد راه می روم
منجمد نفس می کشم
منجمد می خندم


هوایم پر از فکر های خالی ست. . .
پر از تو را نداشتن.

من در اوج ام.
در اوج نرسیدن به تو
در اوج پایان عاشقانه های من و تو


سرم را پایین می گیرم
فکر می کنم
شاید  سر انگشتانت برای پاک کردن اشک هایم نرم  تر از دستمال مچاله شده در مشتم بود. . .  

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

سیاه پوش

به یاد جای سر انگشتانت میان مو هایم
آن ها را می بافم.
اما حالا که تو نیستی
آخرش را با روبان سیاه گره می زنم
من،سیاه پوش این روز های بدون تو ام.

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

اولش که این طور نبود...

اولش که این طور نبود،من خودم را نمی شناختم و خیلی ساده تو را دوست داشتم.
بعد تو با من بد شدی
از همان وقت فهمیدم نمی توانم ببخشم و بعد ها هم نتوانستم دوستت بدارم.
حالا به خودم آمدم و دیدم فراموش شدی.
و تمام قصه همین بود.
خیلی ساده،مثل دوست داشتنت. مثل دوست نداشتنت 

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

لبخند

تا حالا به پرتره هایی که انگار یک هو برگشته اند و به صورتت لبخند می زنند دقت کرده ای؟
انگار از دور حواسشان به تو بوده و حرف هایت را شنیده اند و  لبخند زدند.
برگرد و به من لبخندی :) بزن !

۱۳۹۳ خرداد ۲۸, چهارشنبه

دست های تو

به دست هایت نگاه می کنم.
این دو،دنیای بزرگ من اند.
جایشان،میان مو های من است.
در دست من است.
اما ببین! چه غریبانه از من دورند؟

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

چه کنم؟ با نبودنت؟

برای رهایی از فکر تو،در خیابان های شهر پرسه می زنم.
آدم های شهر هیچ کدام شبیه تو نیستند!
اما در این اتاق،در این خلوت،دیوار ها هم در تلاطم انعکاس تصویر تو هستند.
اینجا انگار آهنگ ها برای تو خوانده شده.
شعر های برای تو سروده شده.

چه کنم؟ با نبودنت؟ 

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

دوست داشتنیِ بزرگ من

این روزها خوب سر خودم شیره می مالم؛کلی کار فانتزی انجام می دهم تا شاید . . .
شاید بتوانم انکار کنم به تو فکر می کنم!
گل ها را آب می دهم،قدم می زنم،موهایم را می بافم. . .
اما باز هم تو ملکه ی ذهنمی.
تو از هر چه دوست داشتن کلیشه ای دوری و حالا شدی شاه نوشته های من!
آخ!چقدر شیرین است،برای تو نوشتن!