راه می روم.
نفس می کشم.
می خندم.
و شک می کنم به تمام این ها،
که چگونه در این هوای بی تو زنده ام؟
سرم را بالا می گیرم.
آسمان صاف است و هوای من،بی تو،
ابری.
سرد.
خالی.
منجمد راه می روم
منجمد نفس می کشم
منجمد می خندم
هوایم پر از فکر های خالی ست. . .
پر از تو را نداشتن.
من در اوج ام.
در اوج نرسیدن به تو
در اوج پایان عاشقانه های من و تو
سرم را پایین می گیرم
فکر می کنم
شاید سر انگشتانت برای پاک کردن اشک هایم نرم تر از دستمال مچاله شده در مشتم بود. . .