با بعضی داستان ها سودا زده میشوم.
برای نویسنده ی کتاب ها اصغرفرهادیبازی در میآورم، دو سوم کتاب را که میخوانم،باقی داستان را بین پریشانی و بیتابی رها میکنم.
دیوار های اتاق خاکستری میشوند، از جایم بلند میشوم و از پنجره بیرون را تماشا میکنم، غروب پشت چشم هایم دَم میکشد و نوک کوه ها آسمان را میفشارد.
خاکستری های مالیخولیایی ذهنم خانه را برداشته،به واقعیتِ خانه و خودم اهمیت نمیدهم.
دنیا ساکت و بیتفاوت میشود. میروم توی خودم، دلم را میشکنم. مستقل میشوم و فکر میکنم کسی را دوستندارم؛کسی هم من را دوستندارد.
از زمین و زمان و آدم ها که کنده میشوم ،خودم را تحسین میکنم.