۱۳۹۸ شهریور ۵, سه‌شنبه

خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز

دیشب خوابش را دیدم.
شب بود.باران می بارید.داشت رانندگی می کرد.
از نور چراغ های خیابان عبور می کردیم،تصویرها با آهنگ خاصی از جلو چشمانم رد می شد.
من تماماً متوجه او بودم. آرام و موقر و متین بود.درست مثل همیشه...
در سکوت و شب و باران پیش می رفتیم.به مقصدی که نمی دانم.


*عنوان پست از فریدون مشیری

۱۳۹۷ دی ۱۴, جمعه

توده‌ی شخصی

با بعضی داستان ها سودا زده می‌شوم.
برای نویسنده ی کتاب ها اصغرفرهادی‌بازی در می‌آورم، دو سوم کتاب را که می‌خوانم،باقی داستان را بین پریشانی و بی‌تابی رها می‌کنم.

دیوار های اتاق خاکستری می‌شوند، از جایم بلند می‌شوم و از پنجره بیرون را تماشا می‌کنم، غروب پشت چشم هایم دَم می‌کشد و نوک کوه ها آسمان را می‌فشارد.

خاکستری های مالیخولیایی ذهنم خانه را برداشته،به واقعیتِ خانه و خودم اهمیت نمی‌دهم.
دنیا ساکت و بی‌تفاوت می‌شود. می‌روم توی خودم، دلم را می‌‌شکنم. مستقل می‌شوم و فکر می‌کنم کسی را دوست‌ندارم؛کسی هم من را دوست‌ندارد.
از زمین و زمان و آدم ها که کنده می‌شوم ،خودم را تحسین می‌کنم.